تولدم…

ساخت وبلاگ

تو این روزا و شبای نا اروم...

وقتی داشتم از خونه بیرون میرفتم

یه خانمی با یه گلدون اومد جلوم گف: تولدت مبارک!

به لبخند اون آدم ناشناس نگاه کردم

به گل قشنگی که سمتم گرفته بود

متن روی گل رو خوندم و آخرش نوشته بود (سمیرا)

یه لحظه بغض کردم واسه اینکه همیشه دوستای خوبی رو داشتم

قوت قلب گرفتم بابت آدمای خوبی که کنار خودم همیشه داشتم

برای صادقانه دوست داشتنشون...

تو روز تولدم از خدا قدرت ادامه دادن این زندگی میخوام

و ساختن رویاهای رنگی و مراقبت از ادمای دورم!

+من وارد بیست و هفت سالگی و شروع یک قصه جدید شدم.

یک ساعت_فکر راحت...
ما را در سایت یک ساعت_فکر راحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadeqadima بازدید : 94 تاريخ : شنبه 19 آذر 1401 ساعت: 15:06