شاید…

ساخت وبلاگ

امروز از اون بارون درشتا بارید

صداش و دیدنش ذهن بهم ریختمو

آرومتر کرد

تو این چند روز خیلی‌ها بهم تسلیت گفتن

وقتی میفهمیدن بیشتر از یکسال پیشمون

بود و ازش پرستاری میکردم

با قیافه عجیبی میگفتن واقعا؟!

چرا ما تا الان متوجه نشده بودیم

من دقیقا همچین آدمیم!

روزهای زیادی تو اوج سختی وقتی کسیو میدیم

هیچی نمیگفتم

خیلی اوقات به مشکلات بقیه گوش میدادم

و تو ظاهر و به چشم بقیه آدم بی مشکلی بودم

خیلی روزها یادمه از درد اشک میریختم

وقتی کسی زنگ میزد صدامو صاف میکردم

انگار نه انگار…

نه اینکه بخوام کسیو گول بزنم ، نه اصلا!

همیشه تو بیان سختیا زبونم قفل میشد…

حتی با تراپیست هم بزحمت صحبت میکردم

من آدم محکمی بودم که از درون خشک شدم

کارم خیلی سخته تا سرپا بشم!

خیلی سخت…

ولی باید دست خودمو بگیرم

و ادامه بدم!

شاید زندگی اتفاقای غیرمنتظره ای برام داشته باشه

شاید رنگ ها به زندگی سیاهم برگشتن

شاید یه روزی هم جهان من بهار شد.

+درست میشه یعنی؟!

یک ساعت_فکر راحت...
ما را در سایت یک ساعت_فکر راحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadeqadima بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 21:47