پله...

ساخت وبلاگ
روی پله حیاط نشستم

ماه جان که قهره و نبود

فقط یدونه ستاره بود که بهم چشمک میزد منم بهش با ذوق لبخند زدم

هوا دیگه سرد شده و مثل سالای گذشته من پرو پرو میلرزیدم ولی از جام بلند نمیشدم

چقدر این حیاط این پله این آسمونو دوس دارم

چقدر با اینکه سرد بودن دلمو گرم کردن

چقدر حرفامو شنیدن

چقدر خوبه وجودشون 

و چه خوب میشه بارون هم به جمعمون اضافه شه

+زندگی پر از واقعیت هاست واقعیت هایی که میشه با کمی رویا زیباشون کرد

یک ساعت_فکر راحت...
ما را در سایت یک ساعت_فکر راحت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadeqadima بازدید : 145 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت: 10:31